جدول جو
جدول جو

معنی رنگ و بو - جستجوی لغت در جدول جو

رنگ و بو
کنایه از زیبایی و خوش بویی مثلاً رنگ و بوی گل
رونق و رواج، جمال و جلال، فر و شکوه، برای مثال ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار / کآنجا که رنگ وبوی بود گفتگو بود (حافظ - لغت نامه - رنگ وبوی)
تصویری از رنگ و بو
تصویر رنگ و بو
فرهنگ فارسی عمید
رنگ و بو
(رَ گُ)
رنگ و بوی. رجوع به رنگ و بوی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رنگ و بوی
تصویر رنگ و بوی
کنایه از زیبایی و خوش بویی، رنگ و بو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و رو
تصویر رنگ و رو
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ و روی، رنگ رو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ و سبو
تصویر سنگ و سبو
دو چیز ضد و مخالف یکدیگر نظیر سنگ و شیشه یا آتش و پنبه، برای مثال چشم اگر با دوست داری، گوش با دشمن مکن / عاشقی و نیک نامی سعدیا سنگ وسبوست (سعدی۲ - ۳۵۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رنگ و روی
تصویر رنگ و روی
کنایه از رنگ و ظاهر چیزی، زیبایی و درخشندگی، رنگ رو، رنگ و رو
فرهنگ فارسی عمید
(رَ گُ)
شأن و شوکت. (برهان قاطع). کر و فر. (برهان قاطع) (آنندراج). جلال و جمال. طمطراق. رونق و صفا. اعتبار و شکوه. زیبایی و وجاهت و با لفظ گرفتن و کشیدن و داشتن مستعمل است. (آنندراج) :
بر آن تخت سودابۀ ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
چو آمد به ترمد در و بام و کوی
بسان بهاران پر از رنگ و بوی.
فردوسی.
ابا پیل گردون کش و رنگ و بوی
ز خاور به ایران نهادند روی.
فردوسی.
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بر این بوم و بر رنگ و بوی.
فردوسی.
ای گل تو نیز خاطر بلبل نگاه دار
کآنجا که رنگ و بوی بود گفتگو بود.
حافظ.
- رنگ و بوی آمدن از چیزی کسی را، نفع و فایده رسیدن. رجوع به رنگ ذیل معنی نفع و فایده شود:
بهنگام پدرود کردنش گفت:
که آزار داری ز من در نهفت
اگر هست با شاه ایران مگوی
نیاید ترا زین سخن رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی بشدن، بی رونق و اعتبار شدن. شکوه و عظمت را از دست دادن:
بر رستم آمد یکی (طوس) چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی پراکنده شدن از جایی، سعادت و خرمی و رونق از آن جای برفتن. رجوع به رنگ و بوی بشدن شود:
از ایران پراکنده شد رنگ و بوی
سراسر به ویرانی آورد روی.
فردوسی.
- رنگ و بوی دادن به کاری، سر و صورت دادن به آن. به آیین و وضع صحیح بازآوردن آن کار:
شد آیین گشسپ اندر آن راه جوی
که آن رای را چون دهد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی دور شدن از کسی، بی اعتبار شدن. رفتن حیثیت وآبروی از کسی:
چو خاقان چین زینهاری شود
از آن برتری سوی خواری شود
شهنشاه شاید که بخشد بر اوی
چو یکباره زو دور شد رنگ و بوی.
فردوسی.
- رنگ و بوی نماندن، رونق و اعتباری نماندن. سعادت و خرمی و شکوه از جایی برفتن. رجوع به ترکیبات رنگ و بوی بشدن و رنگ و بوی پراکنده شدن شود:
چو کهتر چنین باشد و مهتر اوی
نماند بدین مرزما رنگ و بوی.
فردوسی.
، استعداد تمام. (برهان قاطع)، مجازاً، اوضاع. حالات. (یادداشت مؤلف) :
دگر کس نیارست گفتن بدوی
که این کار خود چیست وین رنگ و بوی.
فردوسی.
، لون و عطر. سرخی و سپیدی و سیاهی و عطریات که زنان زینت را بکار برند. (از یادداشت مؤلف) :
شخودند روی و بکندند موی
گسستند پیرایه و رنگ و بوی.
فردوسی.
دهد حسن عالم سراسر بدوی
کند بی نیازش ز رنگ و ز بوی.
فردوسی.
به دیبا و دینار و زر ودرم
به رنگ و به بوی و به بیش و به کم
بیاراست او را چو خرم بهار
فرستاد در شب بر شهریار.
فردوسی.
- بی رنگ و بوی، بدون زینت و زیور. آشفته حال و ژولیده:
از ایرانیان هرکه بد نامجوی
پیاده برفتند بی رنگ و بوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
لون و ظاهر چیزی. لون و نمای چیزی.
- رنگ ورورفته، چیزی که لون و نما و ظاهر آن از حالت اصلی بگردیده باشد
لغت نامه دهخدا
(سَ گُسَ)
همانند سنگ و سبو. کنایه از ناپایداری. فناپذیری. از بین رفتن:
نه من سبوکش این دیر رندسوزم و بس
بسا سرا که در این کارخانه سنگ و سبوست.
حافظ.
رجوع به سنگ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ تَ)
کر و فر پیدا کردن. جلال و جمال گرفتن. رونق و صفا و طمطراق یافتن. رنگ و آب گرفتن. رنگ و نم گرفتن. (از آنندراج). رجوع به رنگ و بوی و رنگ و نم گرفتن و رنگ و آب گرفتن شود:
چنانش نمای از دل راه جوی
که از وی تو گیری همی رنگ و بوی.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
مرکّب از: بی + رنگ + و + بو، که فاقد طعم و رایحه است.
لغت نامه دهخدا
(رَ گُ)
با آب وتاب و کروفر استعداد تمام. (آنندراج) (دمزن). یعنی داب و داراب. و کروفر. و استعداد تمام:
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بدان گونه با رنگ و بوی.
فردوسی (از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از رنگ و بوی
تصویر رنگ و بوی
شان و شوکت، رونق و صفا، زیبائی و وجاهت، اعتبار و شکوه
فرهنگ لغت هوشیار